خدا خودش قول داده
5 - 4 تا پله را باید از حیاط به طرف زیرزمین بروی تا به خانهشان برسی؛ یک
زیرزمین مسکونی پنجاه و چندمتری توی یک خانه قدیمی؛ یک هال کوچک، یک
آشپزخانه جمعوجور و یک اتاق 9متری.
نه مبلمانی توی خانه
میبینی و نه کمد و بوفه و دکور؛ حتی تلویزیون هم توی خانهشان پیدا
نمیشود. فقط یک کامپیوتر توی هال هست - که البته آن هم جزء خریدهای
عقدشان بوده - و حدود 500جلد کتاب که توی اتاقشان انبار شده.
هر
چند وقت یک بار هم صدای موتورخانه کنار خانهشان میآید. این، همه ی زندگی
علیمحمدزاده و زهرا علیرضایی است. آنها 2سالی میشود که با هم ازدواج
کردهاند و با همین شرایط دارند زندگی میکنند. شاید تصورش سخت باشد اما
آنها میگویند که الان نسبت به 2سال پیش وضعیتشان خیلی بهتر شده و البته
خودشان را هم خوشبختترین آدمهای روی زمین میدانند. دلیلشان هم جالب
است؛ «انتظارمان از زندگی، بودن کنار هم بود که به آن رسیدهایم؛ بیشتر
از این هم نمیخواستیم».
«توی دانشگاه شهید بهشتی همکلاسی و
همرشته بودیم. دو تاییمان مدیریت صنعتی میخواندیم. همان جا همسرم را
دیدم و بعد از بررسی شرایط، تصمیم به ازدواج گرفتم. 23سالم بود. کار
نمیکردم آن موقع. سربازی هم نرفته بودم. درسم هم تمام نشده بود.»؛ اینها
را علی میگوید. او از آن روزها و انگیزهاش برای ازدواج، یک خاطره ی جالب
هم تعریف میکند؛ «سال سوم دانشگاه بودم که یک روز یکی از بچهها داشت توی
نمازخانه با حاجآقای دانشگاهمان در مورد ازدواج صحبت میکرد.
آن
دوست ما داشت در مورد سختیهای ازدواج صحبت میکرد. حاج آقا گفت من پارسال
توی همین دانشگاه به یکی از بچههایی که مثل شما از سختی ازدواج و مشکلات
مالیاش میگفت، گفتم اگر300هزار تومان بهات چک بدهم، ازدواج میکنی؟ گفت
آره. حاجآقا هم گفت من الان پا میشوم میزنمت. تو حرف خدا را قبول
نداری؟ خود خدا گفته تو ازدواج کن، من میرسانم. آن وقت معلوم نیست چک من
بیمحل باشد یا نه. طرف هم خجالت کشید و رفت ازدواج کرد. سال بعدش هم
ماشین خرید و پول خانه را جور کرد. حاجآقا میگفت همین چند روز قبل هم
خیلی خوشحال با خانمش آمده بود پیش من. خب، من اتفاق آن روز و صحبتهای
حاجآقا توی ذهنم بود. وقتی هم که برای ازدواج اقدام کردم، یاد این حرفها
بودم».
و اما مراسم خواستگاری
«توی
مراسم خواستگاری از من پرسیدند چه کار میکنی؟ گفتم دانشجو هستم و وضعم را
گفتم. خب، به هر حال توانستند اعتماد کنند؛ هم به دخترشان، هم به انتخاب
دخترشان و هم به من».
حالا جریان روزهای خواستگاری را از زبان خانم علیرضایی بخوانید؛
«خب
همان روز خواستگاری، پدر و مادرم از علی پرسیدند که کارت چیست و دنبال چی
هستی از ازدواج؟ همان سؤالهای کلی و معمول و البته بدون توجه به ماشین و
خانه داشتن و... . بعد هم که از خودم سؤال میکردند، بیشتر میپرسیدند وضع
ایمان و اخلاقاش چطور است؟ میپرسیدند تو توی دانشگاه میشناسیاش،
چهجور آدمی است؟ وقتی هم که من تاییدش کردم، پدر و مادرم گفتند خب،
بقیهاش را خدا میرساند.
خانوادههایمان هم خودشان با
سختی شروع کرده بودند و این شرایط را خودشان لمس کرده بودند، بنابراین
مشکلی نداشتند با این کار. گفتند فوقش 5سال اول بهتان سخت بگذرد. آدم به
مردش اعتماد داشته باشد همه چیز درست میشود».
داماد 70هزار تومانی
آنها
با حقوق 70هزار تومانی علی به خانه بخت رفتند. «درست یک هفته بعد از
عقدمان، از جایی زنگ زدند و گفتند کمک میخواهیم برای کاری. کار کوچکی
بود. بهام گفتند با توجه به آن کار چند ماه پیشت اینجا یک کار ساعتی خوب
هست؛ بیا و مشغول شو. من هم رفتم؛ ساعتی هزار تومان میگرفتم.
به
جای 5درصد هم 10درصد مالیات کم میکردند. میشد ساعتی 900تومان. سقف
کاریام هم 100ساعت بود. میشد ماهی حدود 70هزار تومان. حول و حوش یک سال
بعد یکی دیگر زنگ زد و گفت دوست داری فلان جا کار کنی؟ نیرو کم دارند. ما
هم رفتیم آنجا». الان اما وضعشان کمی بهتر شده و دریافتی ماهانه علی، 200
هزار تومان است.
شاید همین حقوق 200هزار تومانی هم برای
خیلی از ما کم باشد و نتوانیم یک زندگی را بچرخانیم، چه برسد به حقوق
70هزار تومانی. اما آنها معتقدند که زندگی هیچوقت بهشان سخت نگذشته است
چون هوای همدیگر و البته هوای پولهایشان را دارند و با صرفهجویی،
هزینههایشان را کمتر میکنند؛ «3 - 2 ماه اول همه هزینههایمان را
مینوشتیم و حساب و کتاب میکردیم؛ مثلا وقتی هزینه رفتوآمدمان را حساب
کردیم، دیدیم اگر یک موتور قسطی بگیریم هزینهمان کمتر میشود. بدون موتور
ماهی 45هزار تومان هزینه رفتوآمدمان میشد اما الان که موتور خریدهایم،
فقط ماهی 30هزار تومان قسط آن را میدهیم.
پول موتور را هم
خودمان جور کردیم. سکههای هدیه عقدمان را فروختیم و پولش را گذاشتیم توی
صندوق قرضالحسنه. 3ماه بعد، 3برابرش وام گرفتیم. برای بقیه موارد زندگی
هم همینطور. آن اوایل پساندازی برایمان نمیماند اما الان ماهی 40- 30
هزارتومان برایمان میماند که آن را هم توی دستمان نگاه نمیداریم و
میدهیم به دوستانمان که به پول فوری احتیاج دارند».
مشهد به جای سالن
«حدود
2میلیون تومان هزینه کردیم برای ازدواج؛ 2تا یک میلیون تومان وام گرفتیم و
با آن پول، خرید عقد و عروسیمان را کردیم. بخش عمدهاش هم صرف خرید فرش و
کامپیوتر شد.
دو تا حلقه هم خریدیم. حلقه ی خانمام شد
18هزار تومان و حلقه نقره من هم شد 8هزار تومان». آنها بهمن83 عقد کردند؛
«مهریهام 14سکه بهار آزادی بود که خود علی هم 110تا سکه به نیت حضرت
علی(ع) هدیه کرد؛ شد 124سکه. برای مراسم عقد حدود 70 - 60 نفر از بستگان
درجه اولمان را دعوت کردیم خانه پدرم. یک جشن خیلی ساده هم گرفتیم.
فیلمبردار و عکاس نداشتیم.
خود علی با هندی کم فیلم
میگرفت؛ بار اولش هم بود. الان که فیلم را نگاه میکنیم کلی با هم
میخندیم. دائم میخورد به در و دیوار، میخورد زمین؛ بامزه شده فیلممان.
لباس عروس هم نپوشیدم؛ یک لباس معمولی و ساده بود. فقط شام بود و میوه و
شیرینی».
مهر84 مراسم عروسی برگزار شده و یک زندگی ساده
اینطوری شروع میشود؛ بدون مراسم و تالار. «یکی از سکههایی که توی عقد
هدیه گرفته بودیم را فروختیم. آن موقع شد 94هزار تومان. با پولش رفتیم
مشهد. 3 - 2 روز ماندیم، بعد هم آمدیم سر زندگیمان. سال اول را توی سوئیت
39متری پدرشوهرم زندگی کردیم. 8 -7ماهی آنجا بودیم و بعد آمدیم توی این
خانه؛ خانه پدر بزرگ علی. آمدنمان هم به خاطر دوری راه علی بود. دراینجا
یک تغییراتی هم دادیم و زندگی کردیم»؛
همسر علی، اینها
را میگوید و بعد وقتی میپرسیم تا به حال برایتان پیش نیامده که حسرت
بخورید که مثلا چرا لباس عروس نپوشیدید و آتلیه نرفتید و مراسم را توی
تالار نگرفتید، جواب میدهد: « اتفاقا خیلی وقتها با خودمان میگوییم چه
خوب شد که خودمان را درگیر این چیزها نکردیم؛ حتی یکجورهایی برای بقیه هم
الگو شدهایم. الان هم خواهر من و هم خواهر علی با همین شرایط ازدواج
کردهاند».
وقتی از این گفتهها و غیرقابل باور بودنشان
برای همسن و سالهای خودمان میگوییم، علی جواب قشنگی میدهد؛ «هرکسی
برای زندگی خودش، هدف هایی دارد. طرف مقابلت هم باید با تو هم عقیده و
همفکر باشد. وقتی بدانی در زندگی دنبال چی هستی و واقعیتها را با ایده
آلهایت تطبیق بدهی، همیشه ابراز رضایت میکنی».
با هم سخت نمیگذرد
دلتان نمیخواست مثلا یکی دو سال صبر میکردید تا وضعتان بهتر میشد و بعد میرفتید سراغ ازدواج؟
علی
اینطور به این سؤالمان جواب میدهد: «یک مسئله اینجا هست. وقتی اعتقاد
داشته باشی که خدا خودش کمک میکند و میرساند، حتما میرسد؛ همیشه هم
میرسد.
من این اعتقاد را بارها تجربه کردهام برای همین
هم هیچوقت به این فکر نمیکنم که بهتر بود دیرتر ازدواج میکردیم تا کار
درست و حسابی و سرمایه و پسانداز کافی داشته باشیم. اتفاقا همیشه با خودم
میگویم کاش زودتر ازدواج میکردم. اعتقادم این است که ازدواج توی مسیر
زندگی یک دستانداز است؛ اتفاقی است که تا بخواهی خودت را با آن هماهنگ
کنی زمان میبرد. اگر بخواهی کاری را شروع کنی و به سمت آن بروی، بهتر
است زودتر ردش کنی».
همسرش
حرفهای او را کامل میکند: «این آرامشی که ما از ازدواج با همدیگر به دست
آوردیم، به همه سختیهایش میچربید. خب، ما به جای اینکه توی آن یکی دو
سال، جداگانه سختیها را تحمل کنیم، با هم داریم تحملش میکنیم. اینطوری
فشار کمتری هم بهمان میآید. آرامش بیشتری هم داریم در کنار هم».
ساندویچ و رادیو و کتاب
آنها
در کنار زندگی سادهشان، از تفریح هم غافل نمیشوند؛ «گاهی وقتها با هم
میرویم بیرون غذا میخوریم؛ البته نه رستوران. میرویم ساندویچ هایدا
میخوریم چون ارزانتر است. معمولا هم چند تایی بلیت مجانی از سازمان
بهمان میدهند و سینما میرویم. گاهی اوقات هم از ویدئو کلوپ سیدی
میگیریم و با کامپیوتر تماشا میکنیم اما با تلویزیون میانهای نداریم
چون احساس میکنیم آنقدر وقت کم میآوریم که دیگر به تلویزیون دیدن
نمیرسیم؛ بیشتر، رادیو گوش مـــیکنـیم. بـــزرگتــرین ولذتبخشترین
تفریحمان اما مطالعه است».
5 سال بعد
میگویند
زندگی علمی را خیلی دوست دارند و میخواهند به بالاترین مدارج علمی برسند.
هر دویشان هم الان مشغولند تا خودشان را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده
کنند اما برای آینده ی زندگی و وضعیت اقتصادیشان، چیزهای دیگری میگویند؛
«رسیدن به وضعیت ایده آل، بستگی به این دارد که در زندگی دنبال چه چیزی
باشی.
همین بحث خرید خانه را اگر بخواهیم مثال بزنیم با
فرض ثابت ماندن قیمت خانه چیزی حدود 12 - 10 سال طول میکشد تا بتوانی یک
خانه کوچک بخری؛ یعنی 10سال از عمرت را صرف کردهای که خانه بخری. خب،
خانه خریدن به آدم آرامش میدهد ولی وقتش را هم باید در نظر بگیری. به
نظر من نمیارزد که آدم 10سال وقت بگذارد تا بتواند یک خانه بخرد».
حسرتهای جالب
آنها
حسرت خوردنشان هم جالب است. وقتی درباره حسرتهایشان ازشان سؤال میکنیم،
کمی فکر میکنند و بعد زهرا جوابمان را اینطور میدهد؛ «2تا حسرت بزرگ
توی زندگیمان میخورم؛ اول اینکه کاش علی سرباز نبود و میتوانستیم
بنشینیم کنار هم و با هم برای کنکور درس بخوانیم. دومین حسرت بزرگمان هم -
که همیشه به علی میگویم - این است که کاش همان ترم اول دانشگاه با هم
آشنا میشدیم و ازدواج میکردیم».
منبع : همشهری جوان
مقالات مرتبط :